ابراهیم گلستان؛ مردی به نام فروغ فرخزاد
کد خبر: 7830

ابراهیم گلستان؛ مردی به نام فروغ فرخزاد

یکم شهریور ماه 1402 ابراهیم گلستان داستان‌نویس، مترجم، روزنامه‌نگار، عکاس، منتقد و کارگردان ایرانی در سن 101 سالگی چشم از جهان فروبست.

بیان فردا | تمدن | انسیه ربیعی | ابراهیم گلستان داستان‌نویس، مترجم، روزنامه‌نگار، عکاس، منتقد و کارگردان ایرانی است که کمتر کسی او را با نام اصلی‌اش یعنی سید ابراهیم تقوی شیرازی می‌شناسد. او در 26 مهر 1301 در خانواده‌ای فرهیخته در شهر شیراز چشم به جهان گشود. پدرش روزنامه‌نگار و مؤسس روزنامه گلستان در شیراز بود. او پیش از رسیدن به سن 14 سالگی زبان‌های عربی و فرانسوی را آموخت. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شیراز گذراند و در ۱۹ سالگی راهی تهران شد و تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه تهران را شروع کرد. او در ۲۱ سالگی با دخترعمویش، فخری گلستان، ازدواج کرد که مترجم، سفالگر و فعال حقوق کودکان بود. حاصل این ازدواج یک دختر بنام لی‌لی و یک پسر بنام کاوه بود. فرزندان گلستان نیز مانند پدر و مادر خود به هنر و ادبیات علاقه نشان دادند. لی‌لی گلستان مترجم و نقاش شد و کاوه گلستان هم سراغ عکاسی خبری، مستندسازی و فیلم‌برداری رفت.

نقطه عطف زندگی گلستان

اما نقطه عطف زندگی ابراهیم گلستان به دهه 20 و 30 شمسی برمی‌گردد. او در ۲۱ سالگی یعنی سال 1322 با صادق هدایت و ۱ سال بعد با محمد مصدق آشنا می‌شود و به عضویت حزب توده درمی‌آید اما سال 1326 به دلیل جاه‌طلبی و فسادی که مشاهده می‌کند، از آن حزب جدا می‌شود.

ولی در زندگی گلستان چه اهمیتی داشت که عضو کدام حزب سیاسی یا علاقه‌مند به کدام سیاستمدار باشد. او وقتی نتوانست در ایران آن زمان فیلم بسازد ترک وطن کرد به همین دلیل می‌توان گفت نقطه پررنگ زندگی گلستان جای دیگری است. در تمام این 101 بهاری که گلستان پشت سر گذاشت، کمتر کسی بود که او را به خاطر فعالیت در حزب توده بشناسد یا هیچ‌گاه نشد نام مصدق و هدایت یادآور شخصیت ابراهیم گلستان شود اما فروغ فرخزاد چیز دیگری بود.

 چه کسی می‌تواند فروغ را بدون ابراهیم و ابراهیم را بدون فروغ به خاطر بیاورد؟ گلستان کسی بود که در آخرین سال‌های حیات فروغ بیش از همه به او نزدیک بود و در آخرین مصاحبه‌اش حرف‌هایی زد که حکایت از عشقی جاودان و بی‌مانند داشت.

عشق گلستان و «تولدی دیگر» برای فروغ

فروغ با حمایت و کمک گلستان مستند تحسین‌شده «خانه سیاه است» را ساخت و مدیر اجرایی مستند «موج و مرجان و خارا» شد و مجموعه شعر تحسین‌شده «تولدی دیگر» را منتشر کرد که در آن ردپای عشق مجنونانه فروغ به گلستان به‌وفور دیده می‌شود.

این عشق تا جایی پیش رفت که گلستان در نزدیکی خانه خود در دروس یک‌خانه ویلایی برای فروغ تهیه کرد و هر دو هم‌زمان دوره‌ای پر از خلاقیت هنری را پشت سر گذاشتند که مستندهای «موج و مرجان و خارا» و فیلم «خشت و آینه» از ثمرات این ارتباط عمیق و فهم متقابل از یکدیگر هستند.

اما این دو در طول 8 سال رابطه عمیق بارها برای هم نامه نوشته بودند نامه‌هایی بس خواندنی که حکایت از عشقی سرشار دارد که خواندنش حالا پس از چندین دهه هنوز می‌تواند شور و شوق جوانی را در دل هر خواننده عاشقی زنده کند.

فروغ دریکی از نامه‌هایش این‌گونه نوشته بود:

برای  ابراهیم گلستان (شاهی)

عزیز دل‌وجانم... فردا می‌روم به پزارو. نمی‌دانی چقدر خوشحالم. فکر این‌که به‌جایی می‌روم که تو هم آنجا بوده‌ای تا میزان زیادی غم غربتم را سبک می‌کند. شیراز هم که بودم همین‌طور بود. توی خیابان که راه می‌رفتم، انگار پا به‌پای کودکی و جوانی تو راه می‌رفتم. هوا را که می‌بوئیدم، انگار نفس عزیز تو را می‌بوئیدم و نگاهم بر درودیوار دنبال یادگارهای تو می‌چرخید و راضی برمی‌گشتم. قربانت بروم. قربان سراپای وجودت بروم. قربان موهای سفید پشت گردنت بروم. تو چه هستی که جز در تو آرام نمی‌گیرم. حتی جای پایی از تو در خاک برای من کافیست. برای من کافیست. کافیست تا بتوانم اعتماد کنم. بتوانم بایستم. بتوانم باشم. کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ و من به دنیا بیایم و درخت‌ها و آفتاب و گنجشک‌ها با من به دنیا بیایند. دوستت دارم. دوستت دارم و دلم تاب و تحمل این همه عشق را ندارد. دلم از سینه‌ام بزرگ‌تر می‌شود. دلم مرا به بی‌قراری می‌کشاند. عشقی که از میان آن‌همه تجربه‌های دردناک گذشته باشد و باز همچنان باشد، جز این نمی‌تواند باشد.

«فروغ فرخزاد»

ابراهیم گلستان؛ مردی به نام فروغ فرخزاد

آن بهمن‌ماه سرد

این عشق پرحرارت ادامه داشت و همچنان جاودانه بود تا بهمن‌ماه سال سرد 1345. حادثه در ساعت ۱۶:۳۰ بعدازظهر دوشنبه ۲۴ بهمن هنگام رانندگی با خودروی جیپ ابراهیم گلستان در مسیر بین دروس و قلهک اتفاق افتاد. به گفته ابراهیم گلستان، فروغ قرار بود برای امور فنی فیلمی را به استودیو من ببرد. تصادف در مسیر برگشت و در صدمتری استودیو اتفاق می‌افتد. فروغ به علت این‌که با چند بچه که با بی‌احتیاطی به خیابان دویده‌اند برخورد نکند، چپ می‌کند و ماشین جیپ او کنار خیابان می‌افتد. مستخدمی که همراه فروغ بوده، ابراهیم گلستان را خبر می‌کند و او را به بیمارستان هدایت که در بیست‌متری استودیو بود، می‌برند اما به‌این‌علت که او بیمه کارگری ندارد در آن بیمارستان پذیرفته نمی‌شود و درنهایت او را به بیمارستان رضا پهلوی (بیمارستان شهدای تجریش) می‌برند که در آن بیمارستان فروغ فوت می‌کند.

اما این واقعه را باید از زبان ابراهیم گلستان شنید. او در آخرین مصاحبه‌اش در پنجاهمین سالروز درگذشت فروغ در شرح این واقعه تلخ گفته بود: «پنج دقیقه بعد از تصادفش خدمتکار من آمد - همراه فروغ رفته بود... من دویدم، دیدم، آنجاست. بردمش بیمارستانی که فقط بیست متر با ما فاصله داشت؛ اما بیمارستانی که همسایه ما بود و فروغ را می‌شناخت؛ اما او را قبول نکرد. به این دلیل که آن بیمارستان، بیمارستان تصادفی‌ها نبود. سوار ماشین شدم رفتم تجریش بیمارستان رضا پهلوی ولی دیگر دیر بود، شاید هم اصلا در بیمارستان هدایت هم می‌رفت اتفاقی نمی‌افتاد و باز می‌مرد. در رابطه با فوت فروغ حرف‌ها درهم‌برهم است. می‌گویند کسی آمده، عکس گرفته، میزانسن کرده که فروغ افتاده در جوب. در صورتی که اصلا فروغ در جوب نیفتاده بود. اصلا سرش به جایی نخورده بود تا وقتی در بیمارستان پهلوی هم با برانکارد به اتاق عمل می‌بردنش، فوت نکرده بود. بی‌هوش بود ولی زنده بود.»

مردی ایستاده در لای کاج‌ها

پس از مرگ فروغ، هیچ‌کس به‌اندازه کاوه نتوانست ابراهیم را درک کند. او سال‌ها پیش گفته بود: «موقعی که فروغ مرد همه‌چیز عوض شد ... پدرم به یک حالت عجیبی گرفتارشده بود و فضای خیلی سنگینی در خانه ما حکم‌فرما بود ... برای من و مادرم خیلی سخت بود که بتوانیم فشار غم پدر را تحمل‌کنیم ... او آدمی شده بود که نمی‌شد باهاش حرف زد، نمی‌شد باهاش ارتباط برقرار کرد ... توی خانه حضور داشت ولی انگار در این دنیا نبود ... من یادم می‌آید از پنجره اتاقم بیرون را نگاه می‌کردم ... پایین حیاط درخت‌های کاجی بود که پدرم کاشته بود ... هر دفعه که بیرون را نگاه می‌کردم پدرم را می‌دیدم که مثل آدم‌های در خواب، لای این کاج‌ها ایستاده بود و داشت آن‌ها را بو می‌کرد ... امواج غم دور و برش خیلی شدید بود ...

اگر عشق چیزیِ که با مرگ،‌ روی آدم چنین اثری می‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد می‌خوره؟... اشکال طبیعتاً از فروغ نبود؛ اشکال از پدرم بود که خودش را تا این حد به او وابسته کرده بود ... جوری که با قطع این وابستگی، پدرم هم زندگی‌اش قطع شد ... بااینکه پدرم بعد از مرگ فروغ، تولیدات بسیار باارزشی داشت، اما من دیگر به‌عنوان یک «انسان زنده» به او فکر نکردم ... تا آنجا که به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد.»

امروز اما یکم شهریور سال 1402 است. بیش از نیم‌قرن از عمر یک عاشقانه گذشته و این ابراهیم گلستان است که چشم از جهان فروبسته و شاید در دنیایی دیگر و تولدی دیگر، دیدگانش را بر «فروغ» بگشاید از رنجی 101 ساله و روزهای بدون او بگوید. روزهایی که در نبود او، همه را گم کرد، زندگی سخت شد و ترک دیاری کرد که در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش جای پای کسی بود که بوی فروغ را می‌داد.

 

دیدگاه تان را بنویسید

آخرین اخبار

پربازدیدترین